محل تبلیغات شما



سلام 
من کرونا هستم 
من آمده ام که قدرت مقاومت بدنتان یا شاید هم قدرت روحیتان را بسنجم
من آمده ام که یادتان بیندازم که چه نعمت هایی داشتید و شما همه اش در حال غر زدن بودید!
نگران نباشید! من همیشگی نیستم 
من هم یک روزی از بین می روم 
اما قبلش باید شما را امتحان کنم
امتحان کنم که ببینم واقعا چه قدر خدا را قبول دارید و واقعا چه قدر به او توکل دارید؟
آیا در این شرایط فکر میکنید مرگ و زندگی شما دست من است؟ یا دست خدا؟
نمی دانید، نه؟ 
احتمالا در این لحظه دچار شک و تردید می شوید و اصلا نمی خواهید وارد این بازی اعتقادی شوید یا حتی به نویسنده این متن خواهید خندید یا او را مسخره خواهید کرد؟.

آه.
بگذریم  از این بحث!
شاید الان حوصله این بحث های اعتقادی را ندارید
اما بیایید به این فکر کنیم که اگر من رفتم آن وقت با نعمت هایتان چگونه رفتار خواهید کرد؟
آیا کلاس استاد م.گ. را دوست خواهید داشت؟ 
آیا به کلاس های 8 صبحتان احترام خواهید گذاشت؟ یا آن ها را به باد فحش خواهید گرفت؟ 
آیا عاشق تکالیفتان می شوید؟ یا کلی غر می زنید؟
آیا خستگی هایتان را در آغوش میگیرید و وقتی که ساعت 6 و نیم، 7 به خانه رسیدید غر خواهید زد یا خدا را شکر میکنید؟

نمی دانم، واقعا نمی دانم که بعد از نابودی من چه خواهید کرد.
اما امیدوارم که بعد از نابودی من 
دیگر آدم شده باشید و قدر نعمت هایتان را بدانید وگرنه با دیگر دوستان من هزاران بار دیگر امتحان خواهید شد تا بالاخره آدم شوید!
آه؟
آن چه صدایی است می آید؟
یکی از آن ته دارد به من پوزخند می زند؟ به من کرونایی که آمده ام تا امتحانتان کنم و فلان و بهمان؟
به چه جرئت به من پوزخند می زنی تو؟

آه خدای من!
تویی که به من کرونا، پوزخند می زنی و مرا به پشمت میگیری! تو از آن آدم های پوست کلفت هستی، از آن آدم هایی که واقعا پشتشان به خدا گرم است و در این شرایط، اضطراب شان را کنترل میکنند و به خدا توکل میکنند و در عین حال بهداشت را هم رعایت میکنند
از آن آدم هایی که در شرایط مختلف به خود مسلط هستند و سعی میکنند که از زمانشان به بهترین نحو ممکن استفاده کنند 
آفرین  بر تو! 
بر تویی که مرا به پشمت میگیری و به زندگی ات ادامه میدهی
خوشبختانه یا متاسفانه آدم هایی مثل تو بسیار بسیار کم هستند؛

ولی خب درود بر تو 
از طرف یک کرونا
تا درودی دیگر بدرود

 


قلبم درد میکند مغزم هم.

دیوانه ام دیوانه 

اعصابم هم داغان است

شک و تردید خیلی راحت روی مغزم می خزد و بعد می آید قلبم را نیش میزند و هی به من می گوید: ادبیات به چه دردت میخوره؟ آخرش چیه؟ آخرش هیچی نمی شی هیچی.

دلم میخواد زجه بزنم و گریه کنم و این سرگردانی پایان یابد 

این حس پشیمانی و حسرت اینکه چرا فلان دانشگاه و فلان رشته را انتخاب نکردم چرا. این حس حسرت مرا میکشد 

امیدی هم ندارم، کاش این ناامیدی تمام می شد کاش این بی انگیزگی نابود می شد، این بی انگیزگی که هی می رود و هی می آید

حالم خوش نیست، خدا را گم کرده ام، خودم را هم

خدایا کاش مرا از این تاریکی بیرون می آوردی. کاش راهم را به من نشان می دادی کاش این شک و تردیدم را نابود میکردی

کاش دلم را قوی می داشتی.

شاید با خودت بگویی که:《 پس خودت چی کاره ای؟ تو اختیار داری تو تو تو.》

آری شاید حرف تو درست باشد اما تا انگیزه ای نباشد تا امید و پشت و پناهی نباشد اراده و اختیاری نیست فقط هرز می روی و می آیی هی مردگی و روزمرگی می کنی هی هی هی.

پ.ن:قول بده قول بده که تا فردا حالم خوب بشه و این شب داغونم بگذره مثل تمام شب های داغون دیگه. قول بده دوباره باانگیزه بشم 

قول بده دلم قوی بشه قلبم قوی بشه قول بده که نور رو  توی ادبیات بهم نشون بدی قول بده. تو خدای منی تو صاحب منی پس مراقبم باش و آرومم کن. لطفا خدا، لطفا


دیدم گفتم چه قدر زود میگذره؟ و فراموش میکنی تمام غم هارو  و غم ها میرن و شادی ها میان و باز شادی ها میرن و غم ها میان. و این چرخه تا زمان مرگ ادامه داره و چه قدر خوب میشه که همیشه یادمون باشه که همه چیز میگذره و این تویی که باید ثابت وایسی و بین این غم و شادی ها به آسمون نگاه کنی و یادت نره که تو صاحب داری، رفیق داری

و مست و غرق شادی ها یا نالان و افسرده از غم ها نباشی و فقط به آسمون نگاه کنی

خب بذار برات بگم ترم جدید شروع شد و من با ذوق فراوان و خسته از بیکاری ها رفتم سر کلاس و استاد زیبا(؟) و.ع. همون جلسه اول کلید کرد روی من هر چند که کلید کامل نه ها یه نیمچه کلید 

احساس کردم که داره با یه بچه حرف میزنه و بهم میگه:《عمویی چرا سرت پایینه زبونتو موش خورده》 هه هر  هر بیا بخندیم و فقط رد بشیم مگه نه؟ هه هر هر هر و اما اون روز اول اتفاقای خوب دیگه ام افتاد مثل اینکه جواب سوال یه استاد دیگه رو دادم شاید با خودت بگی  خب که چی؟ من بهت میگم خب که چی! خب که برای کسی که دو ترم در خودش بود و سر کلاسا لام تا کام حرف نمیزد جواب دادن به یک سوال یک پیروزی بزرگه هه گاهی اوقات فکر میکنم که من دارم خیلی همه چیز رو جدی میگیرم و الکی بزرگشون میکنم 

بعد از سه ترم الان احساس میکنم که دانشکده ادبیات تا حدودی مثل خونه امه، بچه ها خوبن و کسی با کسی بد نیست، استادا خوبن هر چند که بعضیا کرم میریزن خب اینم نمکشه مگه نه؟

پس بیا فقط لذت ببریم لذت 

مثلا سر کلاسا که میشنم در این حد راحتم که دلم میخواد بخوابم یا آدامش بجوم و آدامسم رو باد کنم و بترم هه حال میده مگه نه؟

به هر حال خدایا شکرت که بعد از غم ها، شادی ها و س و آرامشم قرار میدی. 

خداوندا همه ما را عاشق و طالب علم حق و درست قرار ده

خداوندا راه درست را به همه ما نشان ده

خداوندا همه ما را عاقبت به خیر قرار ده 

باشد که رستگار شویم

یا علی


لطفا مرا با خودت ببر

حداقل فقط همین امشب مرا با خودت ببر

خسته‌ام از قضاوت و دل شکستن خسته‌ام

نمی‌توانم نفس بکشم، سینه‌ام درد می‌کند. تا به حال شده که همیشه هوای کسی را داشته‌باشی حتی وقتی که نیست از او دفاع کنی و دلت برایش بتپد؟ و وقتی که بفهمی اتفاق بدی برایش افتاده‌است 

شب برایش گریه کنی و دلت برایش آتش بگیرد؟ و بعد روز بعدش به تو خبر برسد که آن یار جفاکار به تو تهمت زده است و قضاوتت کرده است و کلا تو را نابود کرده‌است می‌دانی حال بعدش مثل چیست؟ مثل اینکه سینه‌ات را خورد کرده باشند و نتوانی کاری کنی، از درون داری درد می‌کشی و هر قدر هم که مسکن بخوری بی فایده است هه؛ دقیقا حالم اینگونه است

ای کاش می‌توانستم طی الارض کنم و برای یک شب از اینجا بروم و تنها به حرم امام رضا بروم و در ایوان طلا بنشینم در هوای سرد شب روی به حرم بنشینم و فقط گریه کنم بعدش که سبک شدم به هیچ چیز دیگر فکر نکنم و فقط غرق طلاکاری‌ها و آینه کاری‌ها شوم و تمام غم‌ها را از یاد ببرم

تمام آدم‌ها را از یاد ببرم تا بتوانم  پناه واقعی‌ام را پیدا کنم.

امامم را و خدایم را


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

خدا درس نخفتن را به من داد@ گروه تایپ و ترجمه کلمه